چرا همیشه من حال من بد نیست غم کم میخورم کم که نه هرروز کم کم میخورم آب میخواهم سرابم میدهند عشق می ورزم عذابم میدهند خود نمیدانم کجا رفتم به خواب ازچه بیدارم نکردی آفتاب ؟ دشنه ای نامرد برپشتم نشست ازغم نامردمی پشتم شکست بعد از این با بی کسی خو می کنم هرچه در دل داشتم رو می کنم درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام ؟ قفل غم بر درب سلولم مزن من خودم خوشباورم گولم مزن من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غمخوار باش من نمی گویم دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است روزگارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش آه درشهرشما یاری نبود قصه هایم راخریداری نبود خسته ام ازقصه های شومتان خسته ازهمدردی مسموتان اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی کسی مجنون نشد آسمان خالی شد ازفریادتان بیستون درحسرت فرهادتان کوه کندن گرنباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام عشق از من دور و پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود گرنرفتم هردوپایم خسته بود تیشه گرافتاد دستم بسته بود نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها تبادل لینک هوشمند |
|||
|